شهید طهرانی مقدم میگفت میخواهم روی این موشکها بزنم "ساخت شیعه"
- چهارشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۲، ۰۳:۵۹ ب.ظ
مدافعون ـ "علیرضا آلیمین" خبرنگار روزنامه کیهان نوشت: رفتیم به خانه شهید حاج حسن طهرانی مقدم تا با خانواده این پدر موشکی گفتوگو کنیم. وارد اتاق که شدیم اولین چیزی که توجهمان را جلب کرد پرچم سرخرنگ حرم اباعبدالله الحسین(ع) بود که تقریباً با همان اندازه اصلی روی یک قاب چوبی به دیوار نصب شده بود و همین کافی بود برای اینکه حال و هوای خانه، عطر روضه بگیرد. همسر شهید به همراه دخترش نشستند برای مصاحبه اما این جمع دو مهمان دیگر هم داشت.
محمدطاها و حسن، نوههای دوستداشتنی شهید طهرانی مقدم. محمدطاها خاطراتی از قایمباشک بازیکردن و تاببازی با پدربزرگ به خاطر داشت؛ حسن اما بعد از شهادت پدربزرگ به دنیا آمده بود و لبخند، میراث حاج حسن برای او بود.
تلاش کردیم در این گفتوگو زوایای پنهانی از شخصیت این شهید بزرگوار را آشکار کنیم. گفتوگو با خانواده شهید را بخوانید:
ابتدا بپردازیم به آن چه بعد از شهادت حاج حسن طهرانی مقدم رخ داد.
همسر شهید: به خاطر کار حساس ایشان بخصوص در این چند سال اخیر همیشه این احساس خطر را داشتیم که احتمال خیلی زیادی این حادثه برای ایشان پیش بیاید. خصوصا اینکه خود ایشان در ماهها و روزهای آخر حالت عجیبی داشتند که این حالات حاجی برای من غیر عادی بود و من را به یک دلشوره و اضطراب عجیبی میکشاند.
این اضطراب شاید نزدیک به شش ماه طوری بود که وقتی ایشان شبها دیر میآمد، من در حیاط منزل دائما راه میرفتم و دعا میکردم. نه این حس که ایشان قرار است شهید بشود بلکه حس میکردم خطری دنبال ایشان هست و یک عده می خواهند او را از جایگاهی که دارد پایین بیاورند. من برای خودم ایشان را یک الگو و نمونه میدانستم.
همیشه دعا میکردم که حاج حسن کسی است که سال های سال زحمت کشیده، تلاش کرده، از وجود خودش، از زندگی خودش، از بچه های خودش، از هر آنچه دوست داشته گذاشته برای کارش، از خدا می خواستم نتیجهاش عاقبت به خیری باشد و آن چیزی که خودش از خدا خواسته برایش فراهم شود.
بعد از نماز مغرب و عشاء بود که خبر شهادتش را آوردند، خدا را شکر کردم، هیچ عکس العمل تندی نشان ندادم و این هم لطف خداست و فقط آیه "انا لله و انا الیه راجعون" به زبانم آمد. همیشه خودشان می گفتند تا وقتی من زنده هستم شما عزت دارید و وقتی من نباشم عزت شما خیلی بیشتر خواهد شد.
من می گفتم ما دوست داریم همیشه شما باشید. مطلبی هم که دائم می گفتند این بود که کاری که ما می کنیم بسیارحساس است و اهمیت دارد و اصلا صرف ایران نیست که از این کار استفاده میکند بخصوص برای خودش این مهم بود که می گفت میخواهم روی این موشکها بزنم "ساخت شیعه" و اعتقاد داشت این موشکها در واقع اختراع شیعه است و بعدها خواهند فهمید که ما به اذن الله چه کار بزرگی انجام می دهیم همیشه میگفت به اذن خدا و کمک اهل بیت(ع) کاری خواهیم کرد که آیندگان خواهند فهمید چقدر اهمیت دارد.
حتی آقا هم که آن روز اینجا تشریف آورده بودند و سه ربع - یک ساعت از شخصیت حاج حسن حرف زدند به این نکته اشاره کردند که حاج حسن در کار خودش آن قدر سریع و تند پیش می رفت که من نگه میداشتم و مانع می شدم که جلوتر نروید. واقعیت هم این است که ایشان تلاش میکردند تا به نتیجه برسند.
من این طور احساس میکردم که با این پختگی که از جنگ و بعد از آن به دست آورده بود، فکرش شده بود فکر خدایی، عملکردها، کارکردها، تمام وجود ایشان شده بود الهی، حتی مقام معظم رهبری اشاره کردند که ایشان خالص و مخلص بودند.
دختر شهید: سراپا اخلاص بودند.
همسرشهید: بله سراپا اخلاص.
با توجهی که ایشان نسبت به وجه بینالمللی کارشان داشتند ظاهرا خارج از ایران هم شناخته شده بودند. به این واسطه شما هم دیداری با سید حسن نصرالله داشتید. درباره این دیدار بفرمایید.
همسر شهید: بله. ما رفتیم بیروت و با تمام محدودیتهای امنیتی جایی را قرار گذاشتند و ایشان آمدند دیدن ما. گفتند من به تبعیت از رهبر انقلاب خودم میآیم به دیدن خانواده شهید. ایشان خیلی با عظمت و بزرگی از حاج حسن یاد میکردند. برای خانواده ما هم غیر قابل باور بود که سید حسن نصرالله کجا، ما کجا! اما خوب با تعریفهایی که ایشان کردند...
یعنی وقتی شما می رفتید لبنان نمی دانستید چنین قراری هست ؟
همسر شهید: چرا گفته بودند و دعوت کرده بودند. بعد از شهادت حاج حسن فقط با یک پرواز ویژه از لبنان، برخی از مسئولین حزبالله آمدند اینجا برای تسلیت گفتن به خانواده. قبل از چهلم آمدند. آنموقع من از کسانی که مسئول این گروه بودند درخواست دیدار کردم. حاج حسن عاشق سید حسن بود و البته دائما هم دیدار داشتند. طوری که سید حسن شخصیت ایشان را کاملا میشناخت. به هر حال مقدمات دیدار را آماده کردند تا عید ۹۱ و ترتیبی دادند تا ما برویم لبنان و ایشان را ببینیم.
آن جلسه چطور برگزار شد؟
دختر شهید: در لبنان بعد از چند بار جابه جایی که انجام دادند ما را داخل یک ساختمان بردند و بعد از مدتی خود سید حسن نصرالله تشریف آوردند و با زبان فارسی با ما صحبت کردند. ایشان بسیار نورانی بودند و ما بعد از حضرت آقا چنین روحانیت و عظمتی را در چهره کسی ندیده بودیم. گفتند من خیلی به ایشان ارادت داشتم و اگر ما در جنگ ۳۳ روزه موفق شدیم به کمک موشکهایی بود که توسط ایشان ساخته شده بود. از صلابت و همتشان خیلی صحبت میکردند.
خیلی به ما تاکید میکردند که قدر رهبری را بدانید و میگفتند هر صحبت آقا که پخش می شود همان موقع گوش می دهیم و یادداشت میکنیم و عمل میکنیم. ایشان میگفتند عجیب است که در ایران بعضیها به صحبتهای آقا توجه نمیکنند. حتی در ابتدای صحبت مهم ترین ویژگی پدرم را ولایتپذیری گفته بودند.
مهم ترین ویژگی حاج آقا این بود که گوش به فرمان رهبری بودند و اگر بعضی وقتها میل و نظر خودشان چیز دیگری بود اما باز به نظر آقا توجه میکردند.
جناب سید حسن گفتند در حزب الله حرفهای آقا مثل گوهر میماند و سعی میکنیم به آن خیلی توجه و تکیه کنیم. حاج آقا ضربه سختی به اسرائیل زد و ما باید سعی کنیم کاری نکنیم که فقدان این افراد حس شود و اسرائیل را خوشحال کند.
این پرچم حرم اباعبدالله هم ظاهرا ایشان هدیه دادهاند ...
دختر شهید: بله. سید حسن از تکتک ما دلجویی کردند وگفتند من میخواهم بهترین چیزی که دارم به شما هدیه بدهم و دیدم با ارزشترین چیزی که دارم پرچم امام حسین(ع) است که اخیرا برای من از گنبد حضرت اباعبدالله آوردهاند و من این پرچم را به شما هدیه میدهم. ما هم این پرچم را قاب کردیم و گذاشتیم در این اتاق که حالت حسینیه دارد و هر هفته اینجا مراسم داریم. حالا واقعا خود ما همه تکیه گاهمان همین پرچم است.
پس شهید طهرانی مقدم در رابطه با حوزه کاری خودش رابطه ی قوی با حزب الله لبنان داشت.
همسر شهید: بله سید حسن نصرالله میگفتند هر زن شیعهای که با امنیت در خیابانهای لبنان قدم میزند مدیون حاج حسن و به برکت امثال حاج حسن طهرانیهاست.
شما از ارتباط شهید طهرانی مقدم با حزبالله اطلاع داشتید؟
دختر شهید: قبل از شهادت پدرم به دعوت شهید عماد مغنیه که معروف به حاج رضوان بود به لبنان رفتیم. من ۱۳ – ۱۴ سالم بود. فکر نمیکردیم ایشان نفر دوم حزبالله باشند. مثل یک محافظ دنبال ما بودند و جاهای مختلف لبنان را نشانمان میدادند.
ارتباط خیلی خوبی با پدرم داشتند. پدرم هم چیزی به ما نگفتند، که ایشان کی هست و چه مسئولیتی دارد. بعد از اینکه عماد مغنیه شهید شد به ما گفتند که ایشان همان کسی بود که در لبنان مهمانش بودیم.
اتفاقا بعد از دیدار با سید حسن رفتیم منزل خانواده شهید عماد مغنیه و یک دیدار خیلی خوب و صمیمانه با آنها داشتیم با وجود اینکه به خاطر اختلاف زبان خیلی نمیتوانستیم ارتباط برقرار کنیم اما جالب بود که روحیات و اهداف مشترکی داشتیم.
یعنی در مورد فعالیتهایشان خیلی در منزل صحبت نمیکردند؟
دختر شهید: بچه که بودم می گفتم بابا همه را تلویزیون نشان میدهد اما چرا شما را نشان نمیدهد. چرا نه خودت هستی که ما به دوستانمان نشانت دهیم نه در تلویزیون هستی.
اما هیچ وقت به ما نمیگفت که این کارها که تلویزیون نشان میدهد کار ماست تنها چیزی که این اواخر که بزرگ تر هم شده بودیم گفتند این بود که ما کاری داریم میکنیم که امیدواریم به واسطه آن مقدمات ظهور فراهم شود، وقتی حضرت بقیه الله تشریف بیاورند شاید از این ابزار استفاده کنند. اگر شما هم صبور باشید در اجر اینکار شریک خواهید بود.
یعنی یک چیز خیلی بزرگ و آرمانی را برای ما نشان میدادند و ما انرژی زیادی میگرفتیم. شاید حضورشان در منزل کمیت نداشت اما کیفیت داشت. یعنی به ما انگیزه می دادند و ما هم فکر میکردیم داریم کاری انجام میدهیم .
این ویژگی خیلی جالبی بود که اینهمه کار انجام دهد به اسم افراد دیگر حالا یک وقت در فضای جامعه است اما در منزل هم حتی وقتی این پیروزیها از تلویزیون نشان داده میشد نمیگفت در این کار سهم داشتم. ما حسرت میخوریم که چرا نمیدانستیم ایشان چنین کارهای بزرگی را انجام میدهد.
همسر شهید: رفتارشان طوری بود که آدم حس میکرد اصلا در جریان نیستند به نظر میرسید آن قدر درگیر کارهای تخصصی خودشان هستند که اصلا خبر ندارند در لبنان و در جنگ ۳۳ روزه چه خبر است. بعضا بچه ها از ایشان میپرسیدند که بابا لبنان را میبینی؟ میگفتند بله پیروز میشوند و اسرائیل هیچ وقت نمیتواند کاری کند. فقط با همین لفظ تمام میکردند.
دختر شهید: من از دبیرستان به بعد خیلی دوست داشتم از زندگی شهدا بدانم مدام سوال میکردم. میخواستم از همت یا باکری تعریف کند. زمان جنگ یک بار همه این فرماندهان را دعوت کرده بودند منزل و من این را از مادر بزرگم شنیده بودم.
این همه با هم بهشت زهرا میرفتیم هیچوقت حتی یک خاطره تعریف نکردند که من با شهید همت این کار را کردیم یا با شهید صیاد این خاطره را دارم.
وقتی حضرت آقا فرمودند سراپا اخلاص بود، واقعا همین طور است. یعنی ایشان در منزل هم خیلی این مسائل را مطرح نمیکردند. چند وقت پیش در خیابانها عکس ۱۰ تن از این شهدای اسطورهای را زده بودند.
همت، چمران،صیاد،پدرم و... واقعا غبطه خوردم که پدرم همطراز این شهدا بوده ولی هرگز خودشان را مطرح نمیکردند و کسان دیگر را نشان می دادند. آنقدر اسطوره های دیگر را با انگشت به ما نشان میداد که ما غفلت کردیم از اینکه ببینیم صاحب این انگشت کیست و خودش را هم ببینیم.
یک بعدی از شهید طهرانی مقدم که چندان توجهی به آن نشده توجه ایشان به ورزش بود. چطور با اینهمه مشغله کاری می توانست وقت برای ورزش بگذارد؟
همسر شهید: اتفاقا دانشجویان زیادی میپرسیدند از من که چطور ایشان با این همه فعالیتهایی که داشتند در هر کاری که وارد میشدند نفر اول بودند هم در کار خودشان موفق بودند هم در ورزش. آن هم نه اینکه محدود شود به یک باشگاه رفتن، بلکه؛ کوه می رفتند، آنهم به سختترین شکلش یعنی مشکلترین قسمت کوه را انتخاب میکردند.
دماوند، سبلان و تمام قلل و ارتفاعات را میرفتند. خارج از کشور هم برای اورست برنامهریزی کرده بود. تمام دفاتر و برنامهریزیهایش هست اما از لحاظ امنیتی اجازه نداشت. بعد از سال ۹۰ برنامه ریزی کرده بود که به قله اورست صعود کند.
اینطور نبود که دو ساعت دوچرخه ثابت پا بزنند دائما ورزش میکردند گاهی میگفتم ورزش را کمتر کن. میگفت من با ورزش زندهام، با ورزش نفس میکشم اگر جسم خودم را آماده نکنم نمیتوانم فکرم را راه بیندازم. دو هفته قبل از شهادتشان برف خیلی سنگینی آمد، ایشان تنها رفته بودند کوه وقتی آمدند از شدت سرما تمام صورتش قرمز شده بود. با حال خیلی خستهای برگشتند منزل.
گفتم حاج حسن واقعا انصاف است تنهایی بروید کوه با وجود اینکه اینهمه محافظ دارید، میگفت نه مشکلی نیست، این ورزش من را نگه می دارد فکرم آنجا کار می کند. وقتی میرفت کوه حتما بعدش یک پروژه سنگین راه میانداخت یعنی تمام این مسیر را در باره پروژهاش فکر میکرد. غیر از کوهنوردی، صخره نوردی، یخ نوردی، شنا و دوچرخه سواری هم میکردند. تو همین پادگان مدرسی که سانحه رخ داد روزی دو ساعت دور پادگان میدوید.
اعتقاد داشت با جسم قوی باید برویم سراغ کارهای بزرگ. اگر مسافرت میرفتیم متناسب با آنجا امکانات ورزش را هم همراه می بردند. هر جا بود میرفت میدوید. اما به هیچ عنوان اهل این که دائم گوشی موبایل دستش باشد و کارها را چک کند نبود.
وقتی وارد خانه میشد کار خودش را پشت در میگذاشت و میآمد. اگر خیلی کار فوری پیش میآمد تماس می گرفتند که باز هم تذکر میدادند. معمولا آقایانی که خیلی پر کار هستند سه تا تلفن همراه دارند.