جشن میلاد با سعادت حضرت زینب (س) با حضور مسئولان و شمار قابل توجهی از مردم سوریه در حرم مطهر ایشان برگزار شد.
جشن میلاد با سعادت حضرت زینب (س) با حضور مسئولان و شمار قابل توجهی از مردم سوریه در حرم مطهر ایشان برگزار شد.
در این مراسم که شماری از روحانیون سنی و شیعه و شخصیتهای سوری شرکت داشتند، شیخ بدرالدین حسون مفتی کل سوریه سخنرانی کرد.
شهادت دو مدافع حرم حزبالله لبنان در سوریه
به گزارش خبرگزاری مدافعان حرم ـ حزبالله و مقاومت اسلامی لبنان طی بیانیهای خبر به شهادت رسیدن 2 تن از رزمندگان خود در خاک سوریه را اعلام کرد.
براساس این گزارش، شهید اول به نام «محمد علی امهز» از اهالی منطقه "نیحا" در بقاع لبنان است که در حین انجام وظیفه جهادی خود در خاک سوریه به شهادت رسید.
«عباس احمد فرحات» از اهالی شهر بعلبک لبنان نیز رزمنده دیگر حزبالله است که در دفاع از حرم مطهر حضرت زینب کبری(س) و مقدسات اسلامی در خاک سوریه به فیض شهادت نائل آمد.
شهید محمد علی امهز
شهید عباس احمد فرحات
به گزارش مدافعان حرم ـ حزبالله و مقاومت اسلامی و اهالی منطقه "مجدل زون جنوبی" لبنان پیکر یکی دیگر از رزمندگان مجاهد حزبالله را که در حین انجام وظیفه جهادی در سوریه به شهادت رسید، تشییع کردند.
رزمنده مجاهد «محمد رمزی حمزه» با کنیه "رواد" که برای دفاع از حرم مطهر حضرت زینب(س) و مقدسات اسلامی به سوریه رفته بود در درگیری با تروریستهای تکفیری به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
مراسم تشییع پیکر شهید در صفوف منظم و باشکوه با حضور گسترده مردم منطقه، تعدادی از مقامات سیاسی حزبی، علماء و همچنین فعالان اجتماعی از روبروی منزلش در مجدل زون آغاز شد.
در مراسم تشییع پیکر این رزمنده شهید، «سید نواف موسوی» نماینده مجلس و عضو حزب الوفاء، «شیخ احمد مراد» مسئول روابط عمومی حزبالله «علامه شیخ علی یاسین» رئیس علمای شهر صور، سران کشوری و لشکری، مقامات حزبالله، طرفداران مقاومت اسلامی و گروه پیشاهنگان امام مهدی(عج) حضور داشتند.
شیعیان این شهر جنوب لبنان در حالی که پرچم حزبالله و امل، تصاویری از امام خمینی(ره)، مقام معظم رهبری و رهبران حزبالله را در دست داشتند با شعار "لبیک یا زینب(س)" و "لبیک یا حسین(ع)" پیکر شهید محمد رمزی حمزه را تشییع کردند.
پیکر شهید با تابوتی پیچیده در پرچم حزبالله بر روی دوش تشییع کنندگان خیابانهای مجدل زون جنوبی را پیمود و به گلزار شهدای این شهر رسید و پس از اقامه نماز به امامت «شیخ علی یاسین» در گلزار شهدای شهر مجدل زون و در جوار سایر شهدای حزبالله به خاک سپرده شد.
بقیه در ادامه مطلب
حزبالله و مقاومت اسلامی و اهالی منطقه "مجدل زون جنوبی" لبنان پیکر یکی دیگر از رزمندگان مجاهد حزبالله را که در حین انجام وظیفه جهادی در سوریه به شهادت رسید، تشییع کردند.
رزمنده مجاهد «محمد رمزی حمزه» با کنیه "رواد" که برای دفاع از حرم مطهر حضرت زینب(س) و مقدسات اسلامی به سوریه رفته بود در درگیری با تروریستهای تکفیری به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
مراسم تشییع پیکر شهید در صفوف منظم و باشکوه با حضور گسترده مردم منطقه، تعدادی از مقامات سیاسی حزبی، علماء و همچنین فعالان اجتماعی از روبروی منزلش در مجدل زون آغاز شد.
در مراسم تشییع پیکر این رزمنده شهید، «سید نواف موسوی» نماینده مجلس و عضو حزب الوفاء، «شیخ احمد مراد» مسئول روابط عمومی حزبالله «علامه شیخ علی یاسین» رئیس علمای شهر صور، سران کشوری و لشکری، مقامات حزبالله، طرفداران مقاومت اسلامی و گروه پیشاهنگان امام مهدی(عج) حضور داشتند.
شیعیان این شهر جنوب لبنان در حالی که پرچم حزبالله و امل، تصاویری از امام خمینی(ره)، مقام معظم رهبری و رهبران حزبالله را در دست داشتند با شعار "لبیک یا زینب(س)" و "لبیک یا حسین(ع)" پیکر شهید محمد رمزی حمزه را تشییع کردند.
پیکر شهید با تابوتی پیچیده در پرچم حزبالله بر روی دوش تشییع کنندگان خیابانهای مجدل زون جنوبی را پیمود و به گلزار شهدای این شهر رسید و پس از اقامه نماز به امامت «شیخ علی یاسین» در گلزار شهدای شهر مجدل زون و در جوار سایر شهدای حزبالله به خاک سپرده شد.
... در ادامه مطلب
به گزارش خبرگزاری مدافعان حرم ـ احمدرضا بیضایی برادر شهید محمودرضا بیضایی شهید مدافع حرم حضرت زینب(س) بخشی از خاطرات برادر خود را در وبلاگ اسکالپل آورده است:
*او یکی از ثمرات انس با فرهنگ دفاع مقدس بود
شوق شهادت طلبی چیزی نبود که یک شبه در او شکل گرفته باشد؛ علیرغم اینکه در جمهوری اسلامی، دوست و دشمن، اینهمه توی سر تبلیغ از جبهه و جنگ و شیوه گفتن و نوشتن از دفاع مقدس میزنند، بعنوان برادر محمودرضا میگویم که او یکی از ثمرات انس با فرهنگ دفاع مقدس و همین کتابها و خاطرات، گفتنها، نوشتنها و مستندها بود.
دانش آموز بود که با حاج بهزاد پروین قدس (عکاس جنگ) در تبریز رفاقتی بهم زده بود و مرتب برای دیدن آرشیو عکسهایش سراغش میرفت؛ نخستین ریشههای علاقمندی به فرهنگ جبهه و جنگ را حاج بهزاد در او ایجاد کرده بود؛ همان سالها بود که دو کار پژوهشی در مورد شهید احد مقیمی و شهید عبدالمجید شریف زاده انجام داد و مجموعهای از خاطراتشان را گردآوری کرد.
کتابخانهای که از او بجا مانده تمام کتابهای منتشر شده در حوزه ادبیات دفاع مقدس در 10 سال گذشته را در خود گنجانده است؛ مثل همه بچههای بسیج به یاد و نام و عکسهای سرداران شهید دفاع مقدس از جمله حاج همت، زینالدین، خرازی، باکری، احمد متوسلیان و… تعلق خاطر داشت؛ این اواخر بسیار پیگیر محصولات جدید ادبیات دفاع مقدس بود؛ گاهی از من میپرسید فلان کتاب را خواندهای؟ و اگر میگفتم نه، نمیگفت بخوان؛ میخرید و هدیه میکرد و میگفت بخوان.
یکبار کتابی را از تهران برایم پست کرد؛ بدون استثناء، هر سال، عاشورا را در مقتل شهدای فکه حاضر میشد؛ چند بار هم به من گفت که عاشورا بیا فکه و من فلک زده هر بار گفتم میآیم و نرفتم! این اواخر هم هوای کربلا به سرش زده بود؛ قبل اربعین میگفت یکی از دوستانش در عراق گفته تو تا شلمچه بیا، من میبرمت کربلا.
به من هم گفت بیا این سفر را برویم؛ حاضر شده بودم که برویم که قسمت نشد و بعد ماه محرم رفت سوریه که بقول خودش به صف عاشورائیان بپیوندد.
*شیعههای ایران هیچ جای دنیا پیدا نمیشوند!
با شیعیان کشورهای لبنان، عراق، بحرین، سوریه و… آشنایی داشت و گاهی در موردشان چیزهایی میگفت؛ یکبار پرسیدم: شیعیان لبنان بهترند یا شیعیان عراق؟ گفت: شیعههای لبنان مطیعترند ولی شیعههای عراق دچار دستهبندی و تشتت هستند اما در جنگیدن و شجاعت بینظیرند؛ دلشان هم خیلی با اهلبیت (ع) است طوریکه تا پیششان نام «حسین» و «زینب» و… را میبری طاقتشان را از دست میدهند.
گفتم شیعههای ایران کجای کارند؟ با لحن خاصی گفت: شیعههای ایران هیچ جای دنیا پیدا نمیشوند! خیلی عشق خدمت داشت به بچه شیعهها؛ این را از فیلمی که یکبار نشانم داد، فهمیدم؛ موقع دفن پیکرش، داخل قبر بودم که کسی آمد بالای سرم و گفت: محمودرضا یک دوست عراقی به اسم … دارد که پیغام داده به برادرش بگویید صورت محمودرضا را داخل قبر از طرف من ببوسد!
*شهادتهایی که خیلیها را خجالت زده کرد
بعد از شهادتش دو جا عمیقاً در مقابلش بیچاره شدم؛ بار اول وقتی در معراج شهدا بالای سر جنازهاش رفتم و او را در لباس رزم که سر تا پا خون و در اثر اصابت ترکشها پاره پاره بود دیدم و بار دوم وقتی تابوتش را در پرچم جمهوری اسلامی پیچیدند و روی دستهای مردم بالا رفت.
فکرش را نمیکردم برادری که 3 سال از خودم کوچکتر بود یک روز کاری کند که اینطور در برابرش احساس حقارت کنم و تابوتش روی دستهای مردم همه ابهتم را بشکند.
دو ماه پیش در تشییع جنازه شهید محمد حسین مرادی، وقتی توی ماشینش بطرف گلزار شهدای چیذر میرفتیم گفت: «شهادت شهید مرادی خیلیها را خجالت زده کرد»؛ نپرسیدم چرا اینطور میگوید و منظورش چیست ولی شهادت محمودرضا حقیقتاً مرا خجالت زده کرده.
*وحشت تکفیریها از شعار «سپاه خمینی در سوریه»
یکبار عکسهایی را که آنجا از دیوار نوشتههای تکفیریها گرفته بود نشانم داد؛ توی عکسها یک عکس هم از یکی از بچههای خودشان بود که او را در حال نوشتن شعاری به زبان عربی روی دیوار نشان میداد.
به این عکس که رسیدیم محمودرضا گفت: این بعد از نوشتن شعار زیرش نوشت «جیش الخمینی فی سوریا»… این را که گفت زد زیر خنده.
گفتم به چی میخندی؟ گفت تکفیریها از ما و نام امام خمینی (ره) بشدت میترسند! بعد تعریف کرد که یک روز در یکی از مناطقی که آزاد شده بود، متوجه پیرمردی شدیم که سرگردان به این طرف و آن طرف میدوید؛ رفتیم جلو و پرسیدیم چه شده؟
گفت پسرش مجروح در خانه افتاده اما کسی از اهالی محل اینجا نیست که از او کمک بخواهد؛ با تعدادی از بچهها رفتیم داخل خانهاش و دیدیم پسرش یکی از تکفیریهای مسلح است؛ با هیکل درشت و ریش بلند و لباس چریکی که یک گوشه افتاده بود و خون زیادی از او رفته بود.
تا متوجه حضور ما در خانه شد شروع کرد به رجز خواندن و داد و فریاد کردن و هر چه از در دهانش درآمد نثار علویها و سوریهایی کرد که با آنها میجنگند؛ همینطور که داشت فریاد میزد و بد و بیراه میگفت، یکی از بچهها رفت نزدیکش و توی گوشش به عربی گفت میدانی ما کی هستیم؟ ما ایرانی هستیم؛ این را که گفت دیگر صدایی از طرف در نیامد!
*به مجاهدت ما نیاز هست
یک روز تهران بودم که زنگ زد و گفت فردا تعدادی از بچههای بسیج میآیند برای یک دوره دو روزه آموزشی، اگر وقت داری فرصت خوبی است برای یاد گرفتن بعضی مسائل نظامی؛ پاشو بیا؛ آن دو روز را رفتم و نشستم پای آموزشش و شد مربی من.
در آن دو شب و روز خوابی از او ندیدم؛ تمام آن دو روز را صرف برگزار شدن دوره به بهترین نحو کرد؛ قبل از میدان تیر رفتن گفت: «10 تا تیر به هر نفر میدهیم؛ سعی کنید استفاده کنید از این فرصت؛ استفاده هم به این است که در این وضعیت حساسی که جهان اسلام دارد و به مجاهدت ما نیاز هست، اینجا بدون نیت نباشید؛ بنابراین نیت کنید و بزنید.»
در میدان تیر حالش این بود؛ حکما در جبههای که خودش نوشته تمام استکبار، تمام کفار، صهیونیستها، مدعیان اسلام آمریکایی و وهابیون آدمکش جمع شدهاند تا اسلام حقیقی و عاشورایی را بشکنند، حالش بهتر بوده…
*مگر مهر امام زمان (عج) خورده پشتشان که مجاز باشد؟
اهل بیتی بود و اصلاً از همان اول مال اهل بیت (ع) بود؛ در ایام نوجوانیش چند تا نوار کاست پاپ (از اینهایی که با مجوز ارشاد منتشر میشدند) گرفته بود و توی خانه گاهی گوش میداد؛ آن موقع من برای یاد گرفتن نغمات و مقامات قرآنی و کار روی صوت و لحن در خانه وقت میگذاشتم و به تبعش کاست تلاوتهای قراء مشهور جهان اسلام را در خانه زیاد گوش میدادم و پخش شدن موسیقی پاپ را در خانه تحمل نمیکردم!
یکبار گفتم اینها مصداق لغو است و به استناد آیه «و الذین هم عن اللغو معرضون» به گوش دادنشان اشکال کردم؛ هر چه اصرار میکردم اینها را در خانه گوش ندهد میگفت این موسیقی، مجاز است و مجوز ارشاد دارد.
اما یکروز خودش هر چه کاست داشت جمع کرد و برد و نمیدانم چه بلایی سرشان آورد؛ یکی دو روز گذشت و از او پرسیدم: نوارها را چکارشان کردی؟! گفت ریختمشان دور! گفتم: تو که میگفتی اینها از ارشاد مجوز گرفتهاند و مجازند…؟ گفت: فکر کردم دیدم مگر مهر امام زمان (عج) خورده پشتشان که مجاز باشد؟! 16 سال داشت آن موقع.
*شوخ طبع بود اما هیچوقت با من شوخی نکرد
رابطه من با محمودرضا به دو نوع تقسیم میشد؛ یکی رابطه برادری که به لحاظ انتساب خونی وجود داشت، یکی هم رابطهای که به لحاظ بسیجی بودنش بین ما برقرار بود و رابطهای که به عنوان یک بسیجی با او داشتم به مراتب پررنگتر از ارتباطی بود که به لحاظ برادری بین من و او برقرار بود.
این ارتباط دوم خیلی خاص بود؛ از نظر برادری خونی هم با اینکه از نظر سنی از من کوچکتر بود ولی حریمی داشت برای خودش که من زیاد نمیتوانستم از آن عبور کنم و به او نزدیک شوم و از او حیا میکردم.
با اینکه بسیار اهل شوخی بود و عالم و آدم را سرکار میگذاشت و با دوستان، همرزمان و همکارانش در محیط کار خیلی شوخی داشت، هیچوقت با من شوخی نکرد.
یکی از چیزهایی که درمورد او برایم عجیب بود، همین مورد بود؛ هیچوقت برای من لطیفه تعریف نکرد، شوخی نکرد، سرکارم نگذاشت… ادبش چیزی بود برای خودش، این اواخر وقتی معانقه میکردیم، شانهام را میبوسید. آب میشدم از این حرکتش.
*خیلی مواظب بودهام که با تصادف نمیرم!
تهران که بود، با ماشین خیلی این طرف و آن طرف میرفت؛ بقول همسر معززش، بیشتر عمرش توی ماشینش گذشته بود! گاهی که با هم بودیم نگرانش میشدم؛ دیده بودم که پشت فرمان، گوشیش چقدر زنگ میخورد؛ همهاش هم تماسهای کاری.
چند باری خیلی جدی به او گفتم پشت فرمان اینقدر با تلفن صحبت نکن؛ خطرناک است! ولی بخاطر ضرورتهای کاری انگار نمیشد؛ گاهی هم خیلی خسته و بیخواب بود اما ساعتهای زیادی پشت فرمان مینشست؛ با این همه، دقت رانندگیش خیلی خوب بود، خیلی.
من هیچوقت توی ماشینش احساس خطر نکردم؛ همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت معقول میراند؛ لااقل دفعاتی را که با هم بودیم اینطور بود! یکی از همرزمانش میگوید: «من بستن کمربند را از محمودرضا یاد گرفتم؛ توی سوریه هم که رانندگی میکرد، تا مینشست کمربند را میبست؛ یکبار در سوریه به من گفت: محسن! میدانی چقدر مواظب بودهام که با تصادف نمیرم؟!»
*وصیت نامه
همه جا را سپردم دنبال وصیتنامهاش گشتند؛ حتی توی وسایلش که در سوریه بود؛ اما وصیتنامهای در کار نیست انگار؛ تنها چیز مکتوبی که از او موجود است، همان نامهای است که برای همسر معزز خود نوشته که منتشرش کردم. اما دوباره محض اطمینان، چند روز پیش از همسر معززش در مورد وصیتنامه سؤال کردم فرمودند: یکبار در خانه صحبت وصیتنامه شد، به پوستر «حاج همت» روی کمدش اشاره کرد و گفت: «وصیت من این است».
روی این پوستر که هنوز هم آنجاست، نوشته: «با خدای خود پیمان بستهام تا آخرین قطره خونم، در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم».
به گزارش خبرگزاری مدافعان حرم ـ احمدرضا بیضایی برادر شهید محمودرضا بیضایی شهید مدافع حرم حضرت زینب(س) بخشی از خاطرات برادر خود را در وبلاگ اسکالپل آورده است:
*او یکی از ثمرات انس با فرهنگ دفاع مقدس بود
شوق شهادت طلبی چیزی نبود که یک شبه در او شکل گرفته باشد؛ علیرغم اینکه در جمهوری اسلامی، دوست و دشمن، اینهمه توی سر تبلیغ از جبهه و جنگ و شیوه گفتن و نوشتن از دفاع مقدس میزنند، بعنوان برادر محمودرضا میگویم که او یکی از ثمرات انس با فرهنگ دفاع مقدس و همین کتابها و خاطرات، گفتنها، نوشتنها و مستندها بود.
دانش آموز بود که با حاج بهزاد پروین قدس (عکاس جنگ) در تبریز رفاقتی بهم زده بود و مرتب برای دیدن آرشیو عکسهایش سراغش میرفت؛ نخستین ریشههای علاقمندی به فرهنگ جبهه و جنگ را حاج بهزاد در او ایجاد کرده بود؛ همان سالها بود که دو کار پژوهشی در مورد شهید احد مقیمی و شهید عبدالمجید شریف زاده انجام داد و مجموعهای از خاطراتشان را گردآوری کرد.
کتابخانهای که از او بجا مانده تمام کتابهای منتشر شده در حوزه ادبیات دفاع مقدس در 10 سال گذشته را در خود گنجانده است؛ مثل همه بچههای بسیج به یاد و نام و عکسهای سرداران شهید دفاع مقدس از جمله حاج همت، زینالدین، خرازی، باکری، احمد متوسلیان و… تعلق خاطر داشت؛ این اواخر بسیار پیگیر محصولات جدید ادبیات دفاع مقدس بود؛ گاهی از من میپرسید فلان کتاب را خواندهای؟ و اگر میگفتم نه، نمیگفت بخوان؛ میخرید و هدیه میکرد و میگفت بخوان.
یکبار کتابی را از تهران برایم پست کرد؛ بدون استثناء، هر سال، عاشورا را در مقتل شهدای فکه حاضر میشد؛ چند بار هم به من گفت که عاشورا بیا فکه و من فلک زده هر بار گفتم میآیم و نرفتم! این اواخر هم هوای کربلا به سرش زده بود؛ قبل اربعین میگفت یکی از دوستانش در عراق گفته تو تا شلمچه بیا، من میبرمت کربلا.
به من هم گفت بیا این سفر را برویم؛ حاضر شده بودم که برویم که قسمت نشد و بعد ماه محرم رفت سوریه که بقول خودش به صف عاشورائیان بپیوندد.
*شیعههای ایران هیچ جای دنیا پیدا نمیشوند!
با شیعیان کشورهای لبنان، عراق، بحرین، سوریه و… آشنایی داشت و گاهی در موردشان چیزهایی میگفت؛ یکبار پرسیدم: شیعیان لبنان بهترند یا شیعیان عراق؟ گفت: شیعههای لبنان مطیعترند ولی شیعههای عراق دچار دستهبندی و تشتت هستند اما در جنگیدن و شجاعت بینظیرند؛ دلشان هم خیلی با اهلبیت (ع) است طوریکه تا پیششان نام «حسین» و «زینب» و… را میبری طاقتشان را از دست میدهند.
گفتم شیعههای ایران کجای کارند؟ با لحن خاصی گفت: شیعههای ایران هیچ جای دنیا پیدا نمیشوند! خیلی عشق خدمت داشت به بچه شیعهها؛ این را از فیلمی که یکبار نشانم داد، فهمیدم؛ موقع دفن پیکرش، داخل قبر بودم که کسی آمد بالای سرم و گفت: محمودرضا یک دوست عراقی به اسم … دارد که پیغام داده به برادرش بگویید صورت محمودرضا را داخل قبر از طرف من ببوسد!
*شهادتهایی که خیلیها را خجالت زده کرد
بعد از شهادتش دو جا عمیقاً در مقابلش بیچاره شدم؛ بار اول وقتی در معراج شهدا بالای سر جنازهاش رفتم و او را در لباس رزم که سر تا پا خون و در اثر اصابت ترکشها پاره پاره بود دیدم و بار دوم وقتی تابوتش را در پرچم جمهوری اسلامی پیچیدند و روی دستهای مردم بالا رفت.
فکرش را نمیکردم برادری که 3 سال از خودم کوچکتر بود یک روز کاری کند که اینطور در برابرش احساس حقارت کنم و تابوتش روی دستهای مردم همه ابهتم را بشکند.
دو ماه پیش در تشییع جنازه شهید محمد حسین مرادی، وقتی توی ماشینش بطرف گلزار شهدای چیذر میرفتیم گفت: «شهادت شهید مرادی خیلیها را خجالت زده کرد»؛ نپرسیدم چرا اینطور میگوید و منظورش چیست ولی شهادت محمودرضا حقیقتاً مرا خجالت زده کرده.
*وحشت تکفیریها از شعار «سپاه خمینی در سوریه»
یکبار عکسهایی را که آنجا از دیوار نوشتههای تکفیریها گرفته بود نشانم داد؛ توی عکسها یک عکس هم از یکی از بچههای خودشان بود که او را در حال نوشتن شعاری به زبان عربی روی دیوار نشان میداد.
به این عکس که رسیدیم محمودرضا گفت: این بعد از نوشتن شعار زیرش نوشت «جیش الخمینی فی سوریا»… این را که گفت زد زیر خنده.
گفتم به چی میخندی؟ گفت تکفیریها از ما و نام امام خمینی (ره) بشدت میترسند! بعد تعریف کرد که یک روز در یکی از مناطقی که آزاد شده بود، متوجه پیرمردی شدیم که سرگردان به این طرف و آن طرف میدوید؛ رفتیم جلو و پرسیدیم چه شده؟
گفت پسرش مجروح در خانه افتاده اما کسی از اهالی محل اینجا نیست که از او کمک بخواهد؛ با تعدادی از بچهها رفتیم داخل خانهاش و دیدیم پسرش یکی از تکفیریهای مسلح است؛ با هیکل درشت و ریش بلند و لباس چریکی که یک گوشه افتاده بود و خون زیادی از او رفته بود.
تا متوجه حضور ما در خانه شد شروع کرد به رجز خواندن و داد و فریاد کردن و هر چه از در دهانش درآمد نثار علویها و سوریهایی کرد که با آنها میجنگند؛ همینطور که داشت فریاد میزد و بد و بیراه میگفت، یکی از بچهها رفت نزدیکش و توی گوشش به عربی گفت میدانی ما کی هستیم؟ ما ایرانی هستیم؛ این را که گفت دیگر صدایی از طرف در نیامد!
*به مجاهدت ما نیاز هست
یک روز تهران بودم که زنگ زد و گفت فردا تعدادی از بچههای بسیج میآیند برای یک دوره دو روزه آموزشی، اگر وقت داری فرصت خوبی است برای یاد گرفتن بعضی مسائل نظامی؛ پاشو بیا؛ آن دو روز را رفتم و نشستم پای آموزشش و شد مربی من.
در آن دو شب و روز خوابی از او ندیدم؛ تمام آن دو روز را صرف برگزار شدن دوره به بهترین نحو کرد؛ قبل از میدان تیر رفتن گفت: «10 تا تیر به هر نفر میدهیم؛ سعی کنید استفاده کنید از این فرصت؛ استفاده هم به این است که در این وضعیت حساسی که جهان اسلام دارد و به مجاهدت ما نیاز هست، اینجا بدون نیت نباشید؛ بنابراین نیت کنید و بزنید.»
در میدان تیر حالش این بود؛ حکما در جبههای که خودش نوشته تمام استکبار، تمام کفار، صهیونیستها، مدعیان اسلام آمریکایی و وهابیون آدمکش جمع شدهاند تا اسلام حقیقی و عاشورایی را بشکنند، حالش بهتر بوده…
*مگر مهر امام زمان (عج) خورده پشتشان که مجاز باشد؟
اهل بیتی بود و اصلاً از همان اول مال اهل بیت (ع) بود؛ در ایام نوجوانیش چند تا نوار کاست پاپ (از اینهایی که با مجوز ارشاد منتشر میشدند) گرفته بود و توی خانه گاهی گوش میداد؛ آن موقع من برای یاد گرفتن نغمات و مقامات قرآنی و کار روی صوت و لحن در خانه وقت میگذاشتم و به تبعش کاست تلاوتهای قراء مشهور جهان اسلام را در خانه زیاد گوش میدادم و پخش شدن موسیقی پاپ را در خانه تحمل نمیکردم!
یکبار گفتم اینها مصداق لغو است و به استناد آیه «و الذین هم عن اللغو معرضون» به گوش دادنشان اشکال کردم؛ هر چه اصرار میکردم اینها را در خانه گوش ندهد میگفت این موسیقی، مجاز است و مجوز ارشاد دارد.
اما یکروز خودش هر چه کاست داشت جمع کرد و برد و نمیدانم چه بلایی سرشان آورد؛ یکی دو روز گذشت و از او پرسیدم: نوارها را چکارشان کردی؟! گفت ریختمشان دور! گفتم: تو که میگفتی اینها از ارشاد مجوز گرفتهاند و مجازند…؟ گفت: فکر کردم دیدم مگر مهر امام زمان (عج) خورده پشتشان که مجاز باشد؟! 16 سال داشت آن موقع.
*شوخ طبع بود اما هیچوقت با من شوخی نکرد
رابطه من با محمودرضا به دو نوع تقسیم میشد؛ یکی رابطه برادری که به لحاظ انتساب خونی وجود داشت، یکی هم رابطهای که به لحاظ بسیجی بودنش بین ما برقرار بود و رابطهای که به عنوان یک بسیجی با او داشتم به مراتب پررنگتر از ارتباطی بود که به لحاظ برادری بین من و او برقرار بود.
این ارتباط دوم خیلی خاص بود؛ از نظر برادری خونی هم با اینکه از نظر سنی از من کوچکتر بود ولی حریمی داشت برای خودش که من زیاد نمیتوانستم از آن عبور کنم و به او نزدیک شوم و از او حیا میکردم.
با اینکه بسیار اهل شوخی بود و عالم و آدم را سرکار میگذاشت و با دوستان، همرزمان و همکارانش در محیط کار خیلی شوخی داشت، هیچوقت با من شوخی نکرد.
یکی از چیزهایی که درمورد او برایم عجیب بود، همین مورد بود؛ هیچوقت برای من لطیفه تعریف نکرد، شوخی نکرد، سرکارم نگذاشت… ادبش چیزی بود برای خودش، این اواخر وقتی معانقه میکردیم، شانهام را میبوسید. آب میشدم از این حرکتش.
*خیلی مواظب بودهام که با تصادف نمیرم!
تهران که بود، با ماشین خیلی این طرف و آن طرف میرفت؛ بقول همسر معززش، بیشتر عمرش توی ماشینش گذشته بود! گاهی که با هم بودیم نگرانش میشدم؛ دیده بودم که پشت فرمان، گوشیش چقدر زنگ میخورد؛ همهاش هم تماسهای کاری.
چند باری خیلی جدی به او گفتم پشت فرمان اینقدر با تلفن صحبت نکن؛ خطرناک است! ولی بخاطر ضرورتهای کاری انگار نمیشد؛ گاهی هم خیلی خسته و بیخواب بود اما ساعتهای زیادی پشت فرمان مینشست؛ با این همه، دقت رانندگیش خیلی خوب بود، خیلی.
من هیچوقت توی ماشینش احساس خطر نکردم؛ همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت معقول میراند؛ لااقل دفعاتی را که با هم بودیم اینطور بود! یکی از همرزمانش میگوید: «من بستن کمربند را از محمودرضا یاد گرفتم؛ توی سوریه هم که رانندگی میکرد، تا مینشست کمربند را میبست؛ یکبار در سوریه به من گفت: محسن! میدانی چقدر مواظب بودهام که با تصادف نمیرم؟!»
*وصیت نامه
همه جا را سپردم دنبال وصیتنامهاش گشتند؛ حتی توی وسایلش که در سوریه بود؛ اما وصیتنامهای در کار نیست انگار؛ تنها چیز مکتوبی که از او موجود است، همان نامهای است که برای همسر معزز خود نوشته که منتشرش کردم. اما دوباره محض اطمینان، چند روز پیش از همسر معززش در مورد وصیتنامه سؤال کردم فرمودند: یکبار در خانه صحبت وصیتنامه شد، به پوستر «حاج همت» روی کمدش اشاره کرد و گفت: «وصیت من این است».
روی این پوستر که هنوز هم آنجاست، نوشته: «با خدای خود پیمان بستهام تا آخرین قطره خونم، در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم».
صبح دیروز سه شنبه ششم اسفندماه 1392 خبری مبنی بر شهادت «ابو شهد الجبوری» فرمانده کل "گردان ذوالفقار" دومین تشکّل بزرگ حفاظت از حرم حضرت زینب(س) منتشر شد و دوستداران اهل بیت(ع) را نگران کرد.
برای اطلاع از صحت یا سقم این خبر٬ بارها با رزمندگان مجاهد و مدافع حرم در سوریه تماس گرفتیم ولی به دلیل اختلال در خطوط تلفن این کشور٬ تماس ها برقرار نشد و شبهات بی پاسخ ماند.
حوالی ساعت 14 (به وقت تهران) تماسی با یکی از رزمندگان لواء ذوالفقار برقرار شد. صدای بوق تلفن به سختی و ضعیف شنیده میشد. صدای "الو" گفتن مجاهد پشت خط٬ نیمه امیدی را برایمان زنده کرد. وی در پاسخ به خبرنگار ابنا اظهار داشت: ابوشهد به همراه 40 تن از رزمندگان لواء ذوالفقار در درگیری شدید با تروریستهای تکفیری در منطقه "قنیطره" در جنوب سوریه به شهادت رسیده است.
از یک سو هضم خبر شهادت این سردار رشید برای بچه های ابنا بسیار سنگین بود؛ ولی از سوی دیگر خوشحال بودند که وی به مراد قلبی خود رسید و در راه حضرت زینب(س) جاودانه شد.
اما ساعتی نگذشت که خبرهای ضد و نقیض دیگری درمورد شهادت٬ ربوده شدن و زنده ماندن ابوشهد منتشر شد.
سردرگمی عجیبی بود٬ هیچکس خبر قطعی را نمی دانست. یکی دو باری با تلفن شخصی ابوشهد تماس گرفتیم ولی کماکان خارج از دسترس بود. بار دیگر با رزمندهای که خبر شهادت فرمانده کل لواء ذوالفقار را منتشر کرد تماس گرفتیم ولی باز هم همان ماجرای تکراری اختلال در خطوط تلفن...!
تا اینکه بالاخره عصر دیروز ارتباطی با یکی از رابطین خود در سوریه برقرار کردیم و وی نیز ما را به «ابو زهیر» یکی از مجاهدان سوریه مرتبط کرد که در پاسخ به سؤال خبرنگار ابنا مبنی بر سرانجامِ ابوشهد گفت: تا یکشنبه شب (چهارم اسفند) با هم بودیم ولی الان خبری از وی نیست. اینجا اخبار شهادت فرمانده کل لواء ذوالفقار از اخبار ربوده شدن و زنده بودن وی قوی تر است ولی منتظر اطلاعات تکمیلی من باشید.
سرانجام خبر خوشحال کننده رسید و ابو زهیر ساعت 21 (به وقت محلی) با ابنا تماس گرفت و اظهار داشت: یکی از همرزمان ابوشهد خبر شهادت این فرمانده مدافعان حرم حضرت زینب(س) را تکذیب کرده است.
در اوج تحیر، ساعت 30 دقیقه بامداد امروز ـ چهارشنبه هفتم اسفندماه 1392 ـ صدای ابوشهد از هزاران کیلومتر دورتر که گفت: "سلامٌ علیکم أخی" نفس حبس شده در سینهرا آزاد کرد.
وی همانند مصاحبه پیشین شیرین سخن میگفت. آنقدر که خبرنگارما نمیخواست مکالمه را پایان دهد.
از کلامش پایداری و استقامت میبارید. شمرده شمرده و محترمانه سخن میگفت. کلمات را با وسواسی خاص انتخاب میکرد. شدت آرامش ابو شهد اصلا به فرماندهی که 17 ساعت تحت محاصره قرار داشت نمیخورد.
آنچه در پی میآید گفتگویی است که «ابو شهد الجبوری» فرمانده کل "لواء ذوالفقار" صبح امروز با خبرگزاری ابنا انجام داده است:
از صبح روز گذشته شایعه شهادت شما منتشر شده است٬ از این موضوع باخبرید؟
ابو شهد: بله٬ درگیری سختی داشتیم و تحت محاصره قرار گرفتیم. دشمن نیز از این فرصت و نبود نیروهای کلیدی لواء ذوالفقار سوء استفاده کرد و خبر شهادت بنده و دیگر همرزمان را در سوریه منتشر کرد.
با طولانی شدن غیبت ما٬ دوستان و نزدیکان ما نیز در سوریه فکر کردند خبر شهادت صحت دارد. ولی الان که صدای من را رسا میشوید. (با خنده)
ماجرای درگیری و محاصره چه بود؟
ابو شهد: ما در حال رساندن غذا٬ آذوقه٬ دارو و ... به یک منطقه شیعه نشین در استان درعا بودیم که نیروهای گروهک تروریستی "جیش الحر" از حضور ما مطلع شدند و درگیری آغاز شد.
درگیری سختی شکل گرفت و وضعیت نا معلومی داشتیم. تعداد نفرات جیش الحر بسیار بیشتر از ما بود. سخت مقاومت میکردیم تا اینکه از ساعت 8 صبح دوشنبه ـ پنجم اسفند ـ محاصره شدیم.
شایعه شهادت چگونه منتشر شد؟
ابو شهد: قبل از آنکه "جیش الحر" ما را محاصره کند٬ چهار نفر از رزمنده های ما زخمی شدند و نیاز به مداوا داشتند. به هر ترفندی که بود٬ مجروحان را از منطقه خارج کردیم تا خود را به مرکز درمانی برساندند.
طبق گفته دوستانم در سوریه٬ همان ساعت ها بود که خبر شهادت من و دیگر همرزمانم منتشر شد.
وقتی هم که دوستانم از مجروحان٬ ماجرای محاصره شدید و درگیری سنگین ما را شنیدند٬ این شایعه برای آنها به واقعیت تبدیل شد. این بود که خبر شهادت ما از زبان دوستانم در سوریه پخش گردید.
در مدت محاصره روحیه خود را از دست ندادید؟
ابو شهد: ما شهدای بسیاری را به پیشگاه بی بی جان حضرت زینب(س) تقدیم کردیم. این شهدا بودند که موجب آزادسازی منطقه و رساندن آذوقه ها به این منطقه شیعه نشین شدند.
ما به شهدای خود افتخار میکنیم که توانستند این محاصره را بشکنند و برادران خود را از محاصره تروریستهای تکفیری خارج کنند.
به استناد مصاحبهای که با یکی از مجاهدان و دوستان شما در سوریه انجام شد٬ خبر شهادت شما در ایران رسانهای شد. شیعیان کشور ما بسیار از این خبر ناراحت شدند.
ابو شهد: خواست خدا بوده که این خبر فراگیر شود و حتما خداوند خیری را در آن قرار داده است. عرب ضرب المثلی دارد که میگوید: "ربّ ضارّة نافعة" (یعنی په بسیار امر بد که نفع دارد). دشمنان از این خبر بسیار خشنود شدند ولی وقتی تکذیب شد و من و همرزمانم سالم از محاصره بیرون آمدیم٬ باعث تضعیف روحیه آنان شد.
کمترین خیر این شایعه میتواند چنین باشد که ما مهدویون اطرافمان را شناختیم. شناختیم آنهایی را که با مقاومت همراه بودند.
من از شیعیان ایران بخاطر این لطف و محبت سپاسگزارم. بسیاری از شیعیان ایران پیگیر خبر شهادت رزمندگان لواء ذوالفقار و همراه و همدل فداییان مولاتی زینب(س) بودند.
ما که از سلامتی شما بسیار خرسندیم؛ خودتان چطور؟
ابوشهد: از اینکه شهید نشدم متأسفم. ای کاش لیاقت شهادت را داشتم. این افتخار کمی برای ما خادمین حضرت زینب(س) نیست؛ بلکه بسیار عظیم است.
اگر شهید میشدید و سپس به دیدار دخت حیدر کرار حضرت زینب(س) مشرف میشدید، به ایشان چه عرض میکردید؟
ابوشهد: سؤال سختی است. از آن دسته سوالهاست که تا در آن موقعیت قرار نگیری نمیتوانی توصیفش کنی. شاید به ایشان عرضه میداشتم: خوشالم به عهدی که با شما بستم پایبند ماندم.
سخن آخر؟
ابوشهد: ما برای جانفشانی آماده و در راه شهادت پیشگام هستیم. مقتدرانه اعلام میکنیم٬ از اینکه در رکاب رهبر مسلمانان جهان «امام خامنه ای» هستیم٬ مفتخریم.
تنها درخواستم از شیعیان ایران و سایر کشورها این است که دعایمان کنند تا شرمنده حضرت زینب(س) نشویم و بتوانیم به نحو احسنت از حریم ایشان پاسداری کنیم.
صبح دیروز سه شنبه ششم اسفندماه 1392 خبری مبنی بر شهادت «ابو شهد الجبوری» فرمانده کل "گردان ذوالفقار" دومین تشکّل بزرگ حفاظت از حرم حضرت زینب(س) منتشر شد و دوستداران اهل بیت(ع) را نگران کرد.
برای اطلاع از صحت یا سقم این خبر٬ بارها با رزمندگان مجاهد و مدافع حرم در سوریه تماس گرفتیم ولی به دلیل اختلال در خطوط تلفن این کشور٬ تماس ها برقرار نشد و شبهات بی پاسخ ماند.
حوالی ساعت 14 (به وقت تهران) تماسی با یکی از رزمندگان لواء ذوالفقار برقرار شد. صدای بوق تلفن به سختی و ضعیف شنیده میشد. صدای "الو" گفتن مجاهد پشت خط٬ نیمه امیدی را برایمان زنده کرد. وی در پاسخ به خبرنگار ابنا اظهار داشت: ابوشهد به همراه 40 تن از رزمندگان لواء ذوالفقار در درگیری شدید با تروریستهای تکفیری در منطقه "قنیطره" در جنوب سوریه به شهادت رسیده است.
از یک سو هضم خبر شهادت این سردار رشید برای بچه های ابنا بسیار سنگین بود؛ ولی از سوی دیگر خوشحال بودند که وی به مراد قلبی خود رسید و در راه حضرت زینب(س) جاودانه شد.
اما ساعتی نگذشت که خبرهای ضد و نقیض دیگری درمورد شهادت٬ ربوده شدن و زنده ماندن ابوشهد منتشر شد.
سردرگمی عجیبی بود٬ هیچکس خبر قطعی را نمی دانست. یکی دو باری با تلفن شخصی ابوشهد تماس گرفتیم ولی کماکان خارج از دسترس بود. بار دیگر با رزمندهای که خبر شهادت فرمانده کل لواء ذوالفقار را منتشر کرد تماس گرفتیم ولی باز هم همان ماجرای تکراری اختلال در خطوط تلفن...!
تا اینکه بالاخره عصر دیروز ارتباطی با یکی از رابطین خود در سوریه برقرار کردیم و وی نیز ما را به «ابو زهیر» یکی از مجاهدان سوریه مرتبط کرد که در پاسخ به سؤال خبرنگار ابنا مبنی بر سرانجامِ ابوشهد گفت: تا یکشنبه شب (چهارم اسفند) با هم بودیم ولی الان خبری از وی نیست. اینجا اخبار شهادت فرمانده کل لواء ذوالفقار از اخبار ربوده شدن و زنده بودن وی قوی تر است ولی منتظر اطلاعات تکمیلی من باشید.
سرانجام خبر خوشحال کننده رسید و ابو زهیر ساعت 21 (به وقت محلی) با ابنا تماس گرفت و اظهار داشت: یکی از همرزمان ابوشهد خبر شهادت این فرمانده مدافعان حرم حضرت زینب(س) را تکذیب کرده است.
در اوج تحیر، ساعت 30 دقیقه بامداد امروز ـ چهارشنبه هفتم اسفندماه 1392 ـ صدای ابوشهد از هزاران کیلومتر دورتر که گفت: "سلامٌ علیکم أخی" نفس حبس شده در سینهرا آزاد کرد.
وی همانند مصاحبه پیشین شیرین سخن میگفت. آنقدر که خبرنگارما نمیخواست مکالمه را پایان دهد.
از کلامش پایداری و استقامت میبارید. شمرده شمرده و محترمانه سخن میگفت. کلمات را با وسواسی خاص انتخاب میکرد. شدت آرامش ابو شهد اصلا به فرماندهی که 17 ساعت تحت محاصره قرار داشت نمیخورد.
آنچه در پی میآید گفتگویی است که «ابو شهد الجبوری» فرمانده کل "لواء ذوالفقار" صبح امروز با خبرگزاری ابنا انجام داده است:
از صبح روز گذشته شایعه شهادت شما منتشر شده است٬ از این موضوع باخبرید؟
ابو شهد: بله٬ درگیری سختی داشتیم و تحت محاصره قرار گرفتیم. دشمن نیز از این فرصت و نبود نیروهای کلیدی لواء ذوالفقار سوء استفاده کرد و خبر شهادت بنده و دیگر همرزمان را در سوریه منتشر کرد.
با طولانی شدن غیبت ما٬ دوستان و نزدیکان ما نیز در سوریه فکر کردند خبر شهادت صحت دارد. ولی الان که صدای من را رسا میشوید. (با خنده)
ماجرای درگیری و محاصره چه بود؟
ابو شهد: ما در حال رساندن غذا٬ آذوقه٬ دارو و ... به یک منطقه شیعه نشین در استان درعا بودیم که نیروهای گروهک تروریستی "جیش الحر" از حضور ما مطلع شدند و درگیری آغاز شد.
درگیری سختی شکل گرفت و وضعیت نا معلومی داشتیم. تعداد نفرات جیش الحر بسیار بیشتر از ما بود. سخت مقاومت میکردیم تا اینکه از ساعت 8 صبح دوشنبه ـ پنجم اسفند ـ محاصره شدیم.
شایعه شهادت چگونه منتشر شد؟
ابو شهد: قبل از آنکه "جیش الحر" ما را محاصره کند٬ چهار نفر از رزمنده های ما زخمی شدند و نیاز به مداوا داشتند. به هر ترفندی که بود٬ مجروحان را از منطقه خارج کردیم تا خود را به مرکز درمانی برساندند.
طبق گفته دوستانم در سوریه٬ همان ساعت ها بود که خبر شهادت من و دیگر همرزمانم منتشر شد.
وقتی هم که دوستانم از مجروحان٬ ماجرای محاصره شدید و درگیری سنگین ما را شنیدند٬ این شایعه برای آنها به واقعیت تبدیل شد. این بود که خبر شهادت ما از زبان دوستانم در سوریه پخش گردید.
در مدت محاصره روحیه خود را از دست ندادید؟
ابو شهد: ما شهدای بسیاری را به پیشگاه بی بی جان حضرت زینب(س) تقدیم کردیم. این شهدا بودند که موجب آزادسازی منطقه و رساندن آذوقه ها به این منطقه شیعه نشین شدند.
ما به شهدای خود افتخار میکنیم که توانستند این محاصره را بشکنند و برادران خود را از محاصره تروریستهای تکفیری خارج کنند.
به استناد مصاحبهای که با یکی از مجاهدان و دوستان شما در سوریه انجام شد٬ خبر شهادت شما در ایران رسانهای شد. شیعیان کشور ما بسیار از این خبر ناراحت شدند.
ابو شهد: خواست خدا بوده که این خبر فراگیر شود و حتما خداوند خیری را در آن قرار داده است. عرب ضرب المثلی دارد که میگوید: "ربّ ضارّة نافعة" (یعنی په بسیار امر بد که نفع دارد). دشمنان از این خبر بسیار خشنود شدند ولی وقتی تکذیب شد و من و همرزمانم سالم از محاصره بیرون آمدیم٬ باعث تضعیف روحیه آنان شد.
کمترین خیر این شایعه میتواند چنین باشد که ما مهدویون اطرافمان را شناختیم. شناختیم آنهایی را که با مقاومت همراه بودند.
من از شیعیان ایران بخاطر این لطف و محبت سپاسگزارم. بسیاری از شیعیان ایران پیگیر خبر شهادت رزمندگان لواء ذوالفقار و همراه و همدل فداییان مولاتی زینب(س) بودند.
ما که از سلامتی شما بسیار خرسندیم؛ خودتان چطور؟
ابوشهد: از اینکه شهید نشدم متأسفم. ای کاش لیاقت شهادت را داشتم. این افتخار کمی برای ما خادمین حضرت زینب(س) نیست؛ بلکه بسیار عظیم است.
اگر شهید میشدید و سپس به دیدار دخت حیدر کرار حضرت زینب(س) مشرف میشدید، به ایشان چه عرض میکردید؟
ابوشهد: سؤال سختی است. از آن دسته سوالهاست که تا در آن موقعیت قرار نگیری نمیتوانی توصیفش کنی. شاید به ایشان عرضه میداشتم: خوشالم به عهدی که با شما بستم پایبند ماندم.
سخن آخر؟
ابوشهد: ما برای جانفشانی آماده و در راه شهادت پیشگام هستیم. مقتدرانه اعلام میکنیم٬ از اینکه در رکاب رهبر مسلمانان جهان «امام خامنه ای» هستیم٬ مفتخریم.
تنها درخواستم از شیعیان ایران و سایر کشورها این است که دعایمان کنند تا شرمنده حضرت زینب(س) نشویم و بتوانیم به نحو احسنت از حریم ایشان پاسداری کنیم.
مراسم تشییع پیکر یکی از فرماندهان عملیاتی حزبالله که در حین انجام عملیات جهادی در خاک سوریه به شهادت رسید با حضور خیل عظیم شیعیان شهرک حولا از مقابل منزلش برگزار شد.
حزبالله و مقاومت اسلامی لبنان و اهالی شهرک "حولا" واقع در جنوب لبنان عصر روز پنجشنبه 8 اسفندماه پیکر مطهر شهید مجاهد «غسان ابراهیم حجازی» ملقب به "شیخ کمیل" را تشییع کردند.
مراسم تشییع پیکر این فرمانده شهید که در حین انجام عملیات جهادی در خاک سوریه به شهادت رسید با حضور خیل عظیم شیعیان شهرک حولا از مقابل منزلش آغاز شد.
این درحالی است که رادیو رژیم صهیونیستی مدعی شده غسان ابراهیم حجازی یکی از فرماندهان عملیاتی حزبالله بوده است که در حمله هواپیماهای اسرائیلی جان باخته است.
در مراسم تشییع پیکر این فرمانده شهید «سید احمد صفی الدین» مسئول حزبالله در منطقه جنوب، «علی فیاض» نماینده مجلس لبنان، علما و شخصیتهای سیاسی و اجتماعی و اهالی شهرک حولا و روستاهای مجاور حضور داشتند.
اهالی شهرک حولا و گروه پیشاهنگان امام مهدی(عج) در حالی که پرچم حزبالله و امل، تصاویری از امام خمینی(ره)، مقام معظم رهبری و رهبران حزبالله را در دست داشتند با شعار "لبیک یا زینب(س)" و "لبیک یا حسین(ع)" پیکر شهید «غسان ابراهیم حجازی» را تشییع کردند.
کاروان تشییع فرمانده بارز حزبالله خیابانهای شهرک حولا را فراگرفت و پس از اقامه نماز به امامت «شیخ حسن نصرالله» در گلزار شهدای این شهرک جنوب لبنان و در جوار سایر شهدای حزبالله به خاک سپرده شد.
درحالی که اکثر پایگاههای خبری معارض نظام سوریه از به شهادت رسیدن فرمانده کل لواء ذوالفقار خبر دادهاند اما هنوز شهادت وی در هالهای از ابهام قرار دارد.
«ابوزهیر» یکی از همرزمان «ابو شهد الجبوری» که شب گذشته را در کنار این فرمانده سپری کرده اظهار داشت: لواء ذوالفقار صبح امروز برای پاکسازی مناطق حومه "قنیطره" به جنوب سوریه اعزام شد و اخبار منتشر شده مبنی به شهادت رسیدن ابو شهد فقط از سوی پایگاههای خبری سلفی منتشر شده است.
وی که با خبرنگار ابنا گفتگو میکرد افزود: این اخبار اکثراً در صفحات اجتماعی بازتاب وسیعی داشته و حتی خبرهایی از به اسارت گرفته شدن فرمانده لواء ذوالفقار منتشر گردیده است.
ابوزهیر درعین حال شهادت ابوشهد را تایید نکرد.
گفتنی است ظهر امروز یک منبع آگاه که خواست نامش فاش نشود در گفتگو با ابنا اعلام کرده بود: ابوشهد به همراه 40 تن از رزمندگان لواء ذوالفقار در درگیری شدید با تروریستهای تکفیری در منطقه "قنیطره" در جنوب سوریه به شهادت رسیده است.
همزمان با انتشار خبر شهادت «ابو شهد الجبوری» فرمانده کل "لواء ذوالفقار" موجی از شادمانی در پایگاههای خبری تروریستهای تکفیری و مخالف نظام بشار اسد به راه افتاده است.